با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته آب و آتش ام
عاشق نبوده ای کخ ببینی چه میکشم
دست طمع چو پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
این جا به دل سپردن من گیر داده اند
مشتی اجل به بردن من گیر داده اند
اینجا همیشه آب تکان میخورد از آب
اما به آب خوردن من گیر داده اند
در شهر حس و حال برادر کشی پر است
گرگان به جامه ی تن من گیر داده اند