به پهلو میشوم و جعبه را باز میکنم. تمام آنچه را که داخلش هست، روی قالی کهنه ی اتاق خالی میکنم. قالی رنگ و رو رفته،پر میشود از هزاران خاطرات تلخ و شیرین گذشته. سینه خیز خود را کنار اسباب بازی ها میکشانم. رخ شطرنج در آرنج ام فرو می رود و درد تا مغز استخوانم را میسوزاند. ناخودآگاه و مثل همیشه مریم را صدا میکنم. جوابم را نمیدهد. از صبح این صدمین بار است که صدایش کرده ام و جوابم را نداده است.
- مریم کجاست؟...( لطفاًبرای ادامه داستان روی متن کلیک کنید....