به پهلو میشوم و جعبه را باز میکنم. تمام آنچه را که داخلش هست، روی قالی کهنه ی اتاق خالی میکنم. قالی رنگ و رو رفته،پر میشود از هزاران خاطرات تلخ و شیرین گذشته. سینه خیز خود را کنار اسباب بازی ها میکشانم. رخ شطرنج در آرنج ام فرو می رود و درد تا مغز استخوانم را میسوزاند. ناخودآگاه و مثل همیشه مریم را صدا میکنم. جوابم را نمیدهد. از صبح این صدمین بار است که صدایش کرده ام و جوابم را نداده است.
- مریم کجاست؟...( لطفاًبرای ادامه داستان روی متن کلیک کنید....
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته آب و آتش ام
عاشق نبوده ای کخ ببینی چه میکشم
شاد باش نه یک روز بلکه همیشه...
همت بلند دار که مردان روزگار...
تنم رنجور از تکرار فرداهای بیهوده
برای یک مترسک قصه تا بوده همین بوده
پوریوسف کلجاهی(مترسک)
اگر قبول بیافتد فدای چشم سیاهت