داستان با توصیف شبی شروع میشود که خوکی به نام میجر پیر (Old Major) حیوانات را جمع کرده و از ظلمی که انسان بر حیوانات روا داشته برای آنان سخن میگوید و حیوانات را به شورش علیه انسان دعوت میکند. وی سپس یک سرود قدیمی به نام جانوران انگلستان را به آنان یاد میدهد که بعداً به سرودی انقلابی در بین حیوانات مزرعه تبدیل میشود. پس از چندی حیوانات در پی شورشی مالک مزرعه به نام آقای جونز را از مزرعه بیرون کرده و خود اداره آن را به دست میگیرند. پس از این انقلاب حیوانی، خوکها (که از هوش بالاتری نسبت به سایر حیوانات برخوردارند) نقش رهبری حیوانات مزرعه را به دست میگیرند. اما پس از چندی در بین خود حیوانات یک سری توطئه و کودتا انجام میگیرد؛ ....( لطفاًبرای دانلود روی متن کلیک کنید...
به پهلو میشوم و جعبه را باز میکنم. تمام آنچه را که داخلش هست، روی قالی کهنه ی اتاق خالی میکنم. قالی رنگ و رو رفته،پر میشود از هزاران خاطرات تلخ و شیرین گذشته. سینه خیز خود را کنار اسباب بازی ها میکشانم. رخ شطرنج در آرنج ام فرو می رود و درد تا مغز استخوانم را میسوزاند. ناخودآگاه و مثل همیشه مریم را صدا میکنم. جوابم را نمیدهد. از صبح این صدمین بار است که صدایش کرده ام و جوابم را نداده است.
- مریم کجاست؟...( لطفاًبرای ادامه داستان روی متن کلیک کنید....
آن روز نوبت قسط وام بود و دو روز بعد، اجاره ی خانه و هشتصد هزار تومان پول که لازم داشتم تا بیمه ی اتومبیل را با الحاقیه اش تمدید کنم. شارژ گوشی تمام شده بود و از اینکه مهری مدام زنگ نمی زد و غرغرش را سر خرید سور و سات نذری های پشت سرهم اش نمیشنیدم، خیالم راحت بود.- آخر چند بار توی سال، نذر و سفره و ختم صلوات؟... نفهم، بفهم؛ معجزه وشفا قصه ی توکتاباست و لقلقه ی زبون شیخابالای منبرها...آقا سرش شلوغه و دلش به حال تو ومن و امید نمیسوزه...( لطفاًبرای ادامه روی متن کلیک کنید...
بعد از گذشتن از کوه، جادّۀ سنگلاخ منتهی به آخرین تپه را رد کردم و به رودخانه رسیدم. پایین تپه، رودخانۀ گلآلود، به شکل ماری کبود، از کنار گندمزار عبور کرده، به سمت شرق در جریان بود. من بایستی به سوی جنوب میرفتم. برای رسیدن به کلبه مجبور بودم از درون این رودخانۀ لعنتی عبور کنم. همه جای بدنم کوفته شده بود و به شدت درد میکرد. شانۀ چپم تیر میکشید و عرقی که روی تنم نشسته بود، زخمهای عمیق روی پوستم را میسوزاند و آزارم میداد. از این جا به بعد، راه را خوب میشناختم. رودخانه را باید رد میکردم و در امتداد گندمزار خود را به باغستان دشت سرخ میرساندم. بعد از آن کلبۀ تابستانی خانوادگی ما بود. پسر جوان نرمخو گفته بود: «هرچه زودتر خود را به کلبه برسان، وگرنه خیلی دیر خواهد شد.»... (لطفاً برای ادامه داستان روی متن کلیک کنید)