تنم رنجور از تکرار فرداهای بیهوده
برای یک مترسک قصه تا بوده همین بوده
یکی گوید چه باید کرد؟
در این بغوله ی بی سقف بی مهتاب...
شاد باش نه یک روز بلکه همیشه...
در این دار البوار حزن و اندوه و غم و غربت
جهان جولانگه باعور و قارونگشت
شعور از ذهن آدم رفت
شهوت آمد و اندیشه ما گشت
پوریوسف کلجاهی(مترسک)
آهای کلاغ قارقاری
تو را چه به باغ درباری
سکه نداری دون میخوای
عاشق مهربون میخوای