یکی گوید چه باید کرد؟
در این بغوله ی بی سقف بی مهتاب...
بخند به روی دنیا ؛دنیا به روت بخنده
همت بلند دار که مردان روزگار...
در این دار البوار حزن و اندوه و غم و غربت
جهان جولانگه باعور و قارونگشت
شعور از ذهن آدم رفت
شهوت آمد و اندیشه ما گشت
پوریوسف کلجاهی(مترسک)
ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با قلب پاره پاره و با سینه ی کباب
روح الله
دست طمع چو پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
نظیری نیشابوری
اگر قبول بیافتد فدای چشم سیاهت
فرامرز عرب عامری
این جا به دل سپردن من گیر داده اند
مشتی اجل به بردن من گیر داده اند
اینجا همیشه آب تکان میخورد از آب
اما به آب خوردن من گیر داده اند
در شهر حس و حال برادر کشی پر است
گرگان به جامه ی تن من گیر داده اند
ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
گفت چشم تنگ دنیا دار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
سعدی
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از ریشه سخت
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
حافظ