در این دار البوار حزن و اندوه و غم و غربت
جهان جولانگه باعور و قارونگشت
شعور از ذهن آدم رفت
شهوت آمد و اندیشه ما گشت
پوریوسف کلجاهی(مترسک)
تنم رنجور از تکرار فرداهای بیهوده
برای یک مترسک قصه تا بوده همین بوده
ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با قلب پاره پاره و با سینه ی کباب
روح الله
دست طمع چو پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
نظیری نیشابوری
اگر قبول بیافتد فدای چشم سیاهت
عاشق نبوده ای که ببینی چه میکشم
ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
آهای کلاغ قارقاری
تو را چه به باغ درباری
سکه نداری دون میخوای
عاشق مهربون میخوای
گفت چشم تنگ دنیا دار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
سعدی
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از ریشه سخت
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
حافظ
آری خیالِ بی تو شدن می کُشد مرا
بی تو هوایِ سردِ سخن می کشد مرا
محسن شاهسواران