نشریه فرهنگی ادبی آذین

نشریه فرهنگی ادبی آذین

ببستند آذین به شهر اندرون / پر از خنده لب‌ها و دل پر ز خون ///اینجا ادبیات معرکه میکند
نشریه فرهنگی ادبی آذین

نشریه فرهنگی ادبی آذین

ببستند آذین به شهر اندرون / پر از خنده لب‌ها و دل پر ز خون ///اینجا ادبیات معرکه میکند

داستان کوتاه "وجدان سگی که پارس می کند" نوشته حسین پویوسف کلجاهی

بعد از گذشتن از کوه، جادّۀ سنگلاخ منتهی به آخرین تپه را رد کردم و به رودخانه رسیدم. پایین تپه، رودخانۀ گل‌آلود، به شکل ماری کبود، از کنار گندم‌زار عبور کرده، به سمت شرق در جریان بود. من بایستی به سوی جنوب می‌رفتم. برای رسیدن به کلبه مجبور بودم از درون این رودخانۀ لعنتی عبور کنم. همه جای بدنم کوفته شده بود و به شدت درد می‌کرد. شانۀ چپم تیر می‌کشید و عرقی که روی تنم نشسته بود، زخم‌های عمیق روی پوستم را می‌سوزاند و آزارم می‌داد. از این جا به بعد، راه را خوب می‌شناختم. رودخانه را باید رد می‌کردم و در امتداد گندم‌زار خود را به باغستان دشت سرخ می‌رساندم. بعد از آن کلبۀ تابستانی خانوادگی ما بود. پسر جوان نرم‌خو گفته بود: «هرچه زودتر خود را به کلبه برسان، وگرنه خیلی دیر خواهد شد.»... (لطفاً برای ادامه داستان روی متن کلیک کنید)


شهریار

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود 

بیچاره من که ساخته آب و آتش ام 

عاشق نبوده ای کخ ببینی چه میکشم