بعد از گذشتن از کوه، جادّۀ سنگلاخ منتهی به آخرین تپه را رد کردم و به رودخانه رسیدم. پایین تپه، رودخانۀ گلآلود، به شکل ماری کبود، از کنار گندمزار عبور کرده، به سمت شرق در جریان بود. من بایستی به سوی جنوب میرفتم. برای رسیدن به کلبه مجبور بودم از درون این رودخانۀ لعنتی عبور کنم. همه جای بدنم کوفته شده بود و به شدت درد میکرد. شانۀ چپم تیر میکشید و عرقی که روی تنم نشسته بود، زخمهای عمیق روی پوستم را میسوزاند و آزارم میداد. از این جا به بعد، راه را خوب میشناختم. رودخانه را باید رد میکردم و در امتداد گندمزار خود را به باغستان دشت سرخ میرساندم. بعد از آن کلبۀ تابستانی خانوادگی ما بود. پسر جوان نرمخو گفته بود: «هرچه زودتر خود را به کلبه برسان، وگرنه خیلی دیر خواهد شد.»... (لطفاً برای ادامه داستان روی متن کلیک کنید)
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته آب و آتش ام
عاشق نبوده ای کخ ببینی چه میکشم
تنم رنجور از تکرار فرداهای بیهوده
برای یک مترسک قصه تا بوده همین بوده
خنده بر هر درد بی درمان دواست
یکی گوید چه باید کرد؟
در این بغوله ی بی سقف بی مهتاب...